بعد از ماهها و سالها درگیری با خودم و اطرافیانم کم کم دارم میفهمم کجام. کم کم دارم میفهمم من کی هستم. اطرافیان دارن میفهمن من کی هستم. دیگه کسی بهم اصرار نمیکنه معلم شم. دیگه کسی اصرار نمیکنه وکیل شم. حتی اگه ته دلشون نباشه ولی به ظاهر منو پذیرفتن. این دختر سر به هوا، آزاد، متنفر از بند و قفس، فراری از اجبارهای اجتماعی... پذیرفتن که من نمیتونم زیر بار تعصبهای احمقانه برم. نمیتونم شغلی داشته باشم که حتی توش نتونم لباسی که میخوام بپوشم. پذیرفتن که من نمیتونم 30 تا آدم رو یکجا، توی یک کلاس تحمل کنم. اگه بچه هم باشن که دیگه بدتر. پذیرفتن که این روحیه جامعه گریز و بعضا گستاخ در مواجهه با آدمها نمیتونه وکالت رو قبول کنه. نمیتونه با اعتماد به نفس بایسته روبه روی قاضی و از کسی دفاع کنه. سالها طول کشید که من از خودم در برابر این طوفانی که میخواست من رو خراب کنه و از نو بسازه دفاع کنم. هنوزم دارم میجنگم. هنوزم با آدمهایی که با تاسف سر تکون میدن و میگن «پس این همه سال که حقوق خوندی چی؟ حداقل آزمونش رو بده. حیف نیست؟» دارم میجنگم و یکی یکی از مسیرم حذفشون میکنم. شاید آخر این مسیر من کنار کوهی از کتاب و دیکشنری در حال ترجمه نباشم، شاید روبروی ده نفر درحال تدریس زبان نباشم، شاید هیچوقت نقاشی یاد نگیرم، هیچوقت نقاشی آموزش ندم، ولی حداقل میدونم که شجاعت تغییر مسیرم رو داشتم. جربزه ایستادن دربرابر هرکس که میخواست منو به زور به چیزی که نیستم زنجیر کنه رو داشتم. میدونم که یه عمر حسرت ترسیدن از تغییر برام نمیمونه. میدونم که تلاشم رو کردم و لذت حذف کردن آدمهای سمیاطرافم همیشه همراهم میمونه.
همیشه دیگران مقصرند ... بازدید : 460
پنجشنبه 30 مهر 1399 زمان : 23:37